واسه یه مدتی دیگه پست نمیذارم.
نمیدونم یه مدتی یا نه واسه همیشه.
نمیدونم.
ولی انشالله الهام بتونه به روز نگه داره این وبلاگو.....

خدایـــــــــــا
دخـلـم با خرجـم نمی خواند
کم آورده ام
صبری که داده بودی تمام شد
ولی دردم همچنان باقیست !!!
بدهکار قلبم شده ام
میدانم شرمنده ام نمیکنی
باز هم صبـــــــر میخواهم...

گفتمش بی تو دلم میمیرد
گفت با خاطره ها خلوت کن
گفتمش خنده به لب میمیرد
گفت با خون جگر عادت کن
گفتمش با که دلم خوش باشد ؟
گفت غم را به دلت دعوت کن
گفتمش راز دلم را چه کنم
گفت با سنگ دلم صحبت کن !

وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند؟
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند؟
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی؟
تکرار من در من مگر از من چه می ماند؟
غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند؟
از روزهای دیر بی فردا چه می آید؟
از لحظه های رفته ی روشن چه می ماند؟

بر تمام قبر های این شهر بوسه بزن ،
شاید به یاد بیاوری کجا مرا جا گذاشتی ...
من در تنهاترین قبر این شهر خفته ام ...
صدای کلاغها را می شنوی ؟
دارند برایم فاتحه می خوانند ...

غم که نوشتن ندارد …
نفوذ می کند در استخوان هایت ،
جاسوس می شود در قلبت
و آرام آرام از چشم هایت می ریزد بیرون …

دلم به لکنت افتاده
مدام هق هق میکند !!!

مگر با باد نسبتی داری؟...
چقدر شیبه تو یک لحظه آمد مرا پیچاند و رفت

گــریان شده دلـــــم….
همچـــون دختـــرکـــی لجبـاز…
پا به زمین می کـــوبد…
تــــو را میـــخواهد….
فقط “تــــــــــــــــــو” را…

دوست دارم یک شبه ، هفتاد سال پیر شوم
در کنار خیابانی بایستم…
تو مرا بی آنکه بشناسی ، از ازدحام تلخ خیابان عبور دهی…
هفتاد سال پیر شدن یک شبه
به حس گرمی دست های تو
هنگامی که مرا عبور میدهی بی آنکه بشناسی،
می ارزد..!
.
.
.

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از تو ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!